شکوه دانش امام

آیا امام باقرعلیه السلام قدرت پاسخگویی به آن همه سؤال را خواهد داشت؟
این سؤالی است که در ذهنم جوانه می‌زند و به اندیشه ام وامی دارد. به دریای پررمز و راز سکوت و خاموشی غرق می‌شوم. حالتِ یأس و ناامیدی، بر وجودم سایه می‌افکند. سخنان آن مرد روشن دل، به خاطرم زنده می‌شود:
«نابینا بودم. خودم را به حضور ابوجعفرعلیه السلام رساندم و گفتم:
- آیا شما وارث پیامبر خداصلی الله علیه وآله وسلم هستید؟
- آری.
- آیا رسول خداصلی الله علیه وآله وسلم وارث اعجاز و علوم انبیاء قبلی بود؟
- آری.
- پس شما نیز قدرت زنده کردن مرده ها و شفای نابینایان و... را دارید؟
- آری، البته به اذن الهی.
آنگاه در حالی که چشم به من دوخته است، می‌افزاید:
- نزدیکتر بیا.
جلوتر می‌روم. دست به صورت و چشمانم می‌کَشد. احساس می‌کنم دیدگانم روشن شده اند. همه جا را می‌بینم. آفتاب، زمین، خانه ها، سیمای جذّاب و نورانی امام و... حالت شعف و شادی، وجودم را دربرمی گیرد. به ستاره مقابلم خیره می‌شوم. لبخند شیرینی بر لبان مبارکش نقش بسته است. می‌فرماید:
- آیا دوست داری همیشه این طور باشی و حساب روز قیامتت مثل سایر مردم باشد و یا آنکه به حالت قبلی برگردی و در عوض، بدون حساب وارد بهشت شوی؟
- فدایت شوم! هیچ چیز با بهشت برابری نمی‌کند، می‌خواهم همان گونه که بودم، بمانم.
دست مبارکش را به سوی صورتم دراز می‌کند. گرمای دست نجات بخشش را احساس می‌کنم. دیگر چیزی نمی‌بینم احساس می‌کنم چشمانم به حالت اوّل بازگشته اند.»
زبانم را به روی لبهای خشکیده ام می‌کشم و همچنان پیش می‌روم. در آن حال به خودم می‌گویم: «گمان نمی‌کنم در پاسخ سؤالهای بی شمار آنان، عاجز و ناتوان بماند!» حسّ غریبی که پیدا کرده ام، رهایم نمی‌کند. در مقابل هجوم آن همه افکار پریشان، آرام و قراری ندارم. همچنان به مسیر خود ادامه می‌دهم. لحظه به لحظه بر تعداد نخل‌های پیرامون راه، افزوده می‌شود. بِرکه ها و واحه‌هایی که فضای سبزی به وجود آورده اند، توجّه هر رهگذر تشنه و گرما زده را جلب می‌کند. گاهی، باد گرم و دل آزاری به صورتم می‌وزد و احساس ناخوشایندی تنم را می‌فرساید. موجی از افکار و تخیّلات، ذهن و روحم را به ساحل سخنان ابوبصیر می‌کشاند:
نزد امام باقرعلیه السلام نشسته بودم. فرد ناشناسی وارد شد. امام پرسید:
- اهل کجایی؟
- خراسان.
- پدرت در چه حالی بود؟
- الحمدلله صحیح و سالم بود.
- او از دنیا رفت، شما در روز فوتش به گرگان رسیده بودی! خوب، حال برادرت چگونه بود؟
- خوب بود.
- برادرت همسایه ای به نام صالح داشت؛ او برادرت را به قتل رساند.
تحمّل مرد خراسانی به سر آمد. حالش دگرگون شد. در حالی که آیه «انّا لله و انّا الیه راجعون» را برلب داشت، اشکهایش جاری شد. امام با دیدن جَزَع و فَزَع او، فرمود:
- ناراحت نباش، پدر و برادرت، به بهشت رفتند.
- ای پسر رسول خدا! عجیب است که از حال پسر بیمارم سؤال نکردید؟!
- او خوب شده و با دختر عمویش ازدواج کرده است و در هنگام بازگشت شما، پسری به نام «علی» از او به دنیا می‌آید. علی از شیعیان ماست؛ هرچند پدرش از شیعیان ما نیست.»
نمای بیرونی خانه‌های شهر دیده می‌شوند. سخنان آن مرد روشندل رهایم نمی‌کند. سؤال دیگری در عالَمِ ذهنم تولّد می‌یابد:
- آیا کسی که از اسرار عالم غیب، آگاهی دارد، از پاسخ سؤال‌های افرادی چون: ابن ذر و همراهانش عاجز می‌ماند؟
شکّی برایم باقی نمانده است که امام قدرت پاسخ همه سؤال‌های آنها را دارد. با این وجود، در جریان گذاشتن او را وظیفه می‌دانم و با این نیّت، وارد مدینه می‌شوم. کوچه‌های شهر را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذارم. لحظه به لحظه بر ضربان قلبم افزوده می‌شود. احساس عطش، آزارم می‌دهد. خودم را پشت درب خانه امام می‌رسانم. آن را به صدا می‌آورم. درب گشوده می‌شود. سراغ امام را می‌گیرم. اجازه ورود می‌دهد. داخل می‌شوم و یک راست خودم را به نزدش می‌رسانم و می‌گویم:
- فدایت شوم! با ابن ذر و ابن قیس و ابن بهرام، همسفر بودم؛ آنها می‌گفتند: «چهار هزار مسأله نوشته ایم و می‌خواهیم از ابی جعفر بپرسیم» از من خواستند تا برایشان وقت ملاقات بگیرم. از برخوردها و سخنان تهدیدآمیز آنان، گرفتار غم و اندوه شدم. ترسیدم که...
هنوز سخنم تمام نشده است که صدای دلربایش به طنین می‌آید؛ در حالی که تبسّمی بر لبانش نقش بسته است، می‌فرماید:
- غمگین نباش! وقتی آمدند، اجازه ورود بده.
از خونسردی ایشان شگفت زده می‌شوم. ناخودآگاه این سؤال در ذهنم جان می‌گیرد که: او چگونه قدرت پاسخ چهار هزار مسأله را خواهد داشت؟ آن هم سؤال‌های عالمان مشهورِ مخالفان که در صدد تحقیر جایگاه علمی و اجتماعی آن حضرت هستند؟! آن شب را با هزار فکر و خیال سپری می‌کنم. صبحِ زود، خودم را به خانه آن حضرت می‌رسانم و منتظر ورود همسفرانم، می‌نشینم. زمانی نمی‌گذرد که صدای درب طنین انداز می‌شود. خادم امام، خودش را پشت درب می‌رساند. بر ضربان قلبم افزوده شده است. خادم، خبر آمدن ابن ذر و همراهانش را می‌دهد. اضطراب خفیفی وجودم را فرامی گیرد. به امام چشم می‌دوزم. همچنان با وقار و خونسرد دیده می‌شود. در آن حال، می‌فرماید:

- ابوجهم! برو به آنها اجازه ورود بده.
از جایم بلند می‌شوم، خودم را به آستانه درب می‌رسانم. ابن ذر که از بقیه عالم تر و سرشناس تر است، چهارچوب درب را پُر کرده است. گروهی از هوادارانش او را همراهی می‌کنند. آنان را راهنمایی می‌کنم. ابن ذر از جلو و سایر دوستانش از پشت سر وارد می‌شوند. با سردی سلام می‌گویند و می‌نشینند. همه، دم فروبسته اند و کسی لب نمی‌جنباند. مثل اینکه نقشه دیگری در حال اجرا است. مدّت زیادی به سکوت می‌گذرد. چهره‌های درهم فرورفته میهمانان، بغض‌های نهفته شان را به نمایش گذاشته است. نگاهها مسموم و کینه توزانه به نظر می‌آید. با این وجود، نگاههای مهرآمیز امام به آنها دوخته شده است. با طرح سؤالی، سکوت سنگین را می‌شکند. منتظرم تا پاسخ آنها را بشنوم؛ ولی آنان همچنان در دریای پُرابهامِ سکوت غوطه ورند. گویا تمام سؤال‌هایشان را فراموش کرده اند. امام سراغ کنیزش «سرحه» را می‌گیرد. مثل اینکه امام همه چیز را فهمیده است. سرحه، حاضر می‌شود. امام سفارش تهیه غذا می‌دهد. طولی نمی‌کشد که سفره گسترده می‌شود. ساده و با صفا است. از غذاهای پرهزینه خبری نیست. امام در حالی که خودش را به سفره نزدیک می‌کند و می‌فرماید:
- سپاس خدای را که برای هر چیز، حدّ و مرزی قرار داد؛ حتّی برای این سفره آدابی است که باید آن را رعایت کرد.
ابن ذر با شنیدن جمله با معنای امام، به سخن می‌آید. لحنش گرفته و کلامش با خشونت است. صدای درشت و موجدارش فضای اتاق را پُر می‌کند. از اینکه یخهای قهرش آب شده، خوشحال می‌شوم. و بی درنگ، به او و همراهانش چشم می‌دوزم. تکانی به خودش می‌دهد و می‌پرسد:
- آداب یک سفره چیست؟
امام در حالی که لبانش به ستایش خدای در حرکت است، می‌فرماید:
- اینکه وقتی گسترده شد، با نام خدا شروع به خوردن کنی و هنگام دست کشیدن، شکر او را به جای آوری.
آنگاه در حالی که به ابن ذر و یارانش اشاره می‌کند، می‌افزاید:
- بفرمایید میل کنید.
احساس می‌کنم تمام سخنان و حرکاتش از روی حکمت و حساب شده است. به خودم می‌گویم: شاید در آن سوی رفتارش، پیام برجسته و ارزشمندی نهفته باشد! این را زمانی می‌فهمم که از کنیزش آب می‌طلبد. این در حالی است که هنوز غذایی به آن صورت تناول نکرده است. کنیزش ظرف آبی می‌آورد و به دستش می‌دهد. به ظرف آب چشم می‌دوزد. صدای دلربایش در اتاق می‌پیچد:
- حمد و سپاس خدای را که برای هر چیزی، حدّ و مرزی معیّن نمود؛ و حتّی برای این ظرف آب آدابی قرار داد.
ابن ذر از سخنان پُر رمز و راز امام به تعجّب می‌آید. قبل از اینکه لقمه دستش را بردهان بگذارد، می‌پرسد:
- آداب یک ظرف آب چیست؟
امام با لحن آرام و مطمینّی می‌فرماید:
- آدابش این است که موقع نوشیدن «بسم الله» بگویی و پس از آن نیز حمد و سپاس خدای را بجای آوری؛ همین طور از جای دسته آن، آب نیاشامی و اگر لب آن شکسته است، از محلّ شکستگی آن، آب نخوری.
هنوز گفتگوها ادامه دارد که سفره جمع می‌شود. همچنان منتظرم تا باب گفتگو و طرح سؤالهای ابن ذر و همراهانش باز شود و پاسخ‌های امام را بشنوم؛ گویا این، انتظار جانفرسایی بیش نیست. بار دیگر سکوت، فضای مجلس را فرا می‌گیرد. امام از آنان می‌خواهد تا آنچه را در سر دارند، بیان کنند. وقتی سکوت آنها ادامه می‌یابد، خودش شروع به سخن می‌کند؛ در حالی که به ابن ذر چشم دوخته است، می‌پرسد:
- ابن ذر! آیا از احادیثی که در مورد ما، به شما رسیده، سخن نمی‌گویی؟
- آری، ای فرزند رسول خدا! شنیده ایم که که پیامبرخداصلی الله علیه وآله وسلم فرموده است: «من از میان شما می‌روم و دو چیز گرانبها در میان شما می‌گذارم؛ یکی از آنها بزرگ تر از دیگری است. آن دو، کتاب خدا و اهل بیت من هستند. هرکس به آن دو تمسّک جوید، هرگز گمراه نخواهد شد.»
چشمهایم به سیما و لب‌های مبارک حضرت دوخته شده است. از خودم می‌پرسم: «سخن بعدی امام چه خواهد بود؟» لحظه ای به سکوت می‌گذرد و آنگاه می‌فرماید:
- ابن ذر! روزی که رسول خدا را ملاقات کنی، اگر از تو بپرسد: «با دو یادگار من چه کردی؟» چه جواب می‌دهی؟!
رنگ از چهره ابن ذر می‌پرد. در حالی که سر به زیر افکنده است؛ شانه‌هایش را تکان می‌دهد. مثل اینکه انقلابی در درونش ایجاد شده است. وقتی صدای هِق هِق گریه اش را می‌شنوم، بر تعجّبم افزوده می‌شود. باورم نمی‌شود که به این زودی منقلب شود!! اشکهایش روی محاسن بلند و پرپشتش فرو می‌غلتند. دوستانش نیز حالتی بهتر از او ندارند. چشم‌هایشان بارانی و گونه‌هایشان خیس شده است. ابن ذر، دستی به چشمان مرطوب و محاسن بلندش می‌کشد و می‌گوید:
- امانت بزرگتر را پاره کردیم و امانت کوچکتر را کشتیم!
امام در حالی که به او و یارانش چشم دوخته است، می‌فرماید:
- آری، اگر چنین بگویی، راست گفته ای.
فضای مجلس از پشیمانی و باران اشک میهمانان، به طراوت آمده است. آنها با دیدگان اشکبار و صورت‌های نمناک، از امام چشم بر نمی‌دارند. ادامه سخن امام، آنها را بیشتر دگرگون و پریشان می‌سازد:
- ای پسرذر! به خدا سوگند، در روز قیامت کسی قدم از قدم بر نمی‌دارد مگر اینکه به این سه پرسش، پاسخ گوید:

«1. عمرت را چگونه و در چه راهی سپری کردی؟
2. اموالت را چگونه به دست آوردی و در چه راهی مصرف نمودی؟
3. از دوستی ما اهل بیت و اینکه آیا محبّت ما را در دل داری یا نه؟»
همه به امام زُل زده اند. کسی را یارای سخن گفتن نیست. هنوز فضا، بوی اشک می‌دهد. از قیافه ها احساس شرم و ندامت، خوانده می‌شود.
به خود فرو می‌روم. موج سخنان امام برساحل مغزم می‌کوبد. حسّ غریبی پیدا کرده ام. ذهنم جولانگاه دهها سؤال و فرضیه شده است. از خودم می‌پرسم: «بالآخره، ابن ذر، چه زمانی سؤالهایش را خواهد پرسید؟ چهار هزار مسأله، کار شوخی نیست! پرسش آن همه سؤال، وقت گیر و خسته کننده است؛ پس چرا زودتر نمی‌پرسد؟»
صدای همهمه ای توجّه ام را جلب می‌کند. به حاضران چشم می‌دوزم. جنب و جوشی در بین میهمانان ایجاد شده است. خوشحال می‌شوم که لحظه موعود فرا رسیده است. لابد میهمانان، آماده طرح سؤالهایشان شده اند؛ ولی نه. همه، از جا بلند می‌شوند. بیش از گذشته بر تعجّبم افزوده می‌شود. در حالی که سرهایشان را به زیر انداخته اند، مجلس را ترک می‌کنند. امام رو به خادمش می‌فرماید:
- از پشت سر آنها برو، گوش کن که چه می‌گویند؟

منبع: مجلة کوثر شماره 62
سید علی نقی میرحسینی



پایگاه اطلاع رسانی شیعه شناسی