بالای بالا

سهم‌اش را می‌خواست. اما معلوم نبود سهمی دارد یا نه! اصلاً سهم‌اش چقدر است. می‌گفت: من این حرف‌ها را قبول ندارم. رفت بالای بالا. جایی که در امان باشد. می‌گفت: کی گفته؟ خدا؟ کدام خدا؟ اصلاً از کجا معلوم این حرفا درست باشد؟

می‌گفت من خودم عقل دارم می‌فهمم چی درست است، چی غلط است. می‌گفت: من پیامبر لازم ندارم. همین‌طور می‌گفت تا این‌‎که آب به بالای همان بلندی رسید که او آن‌جا پناه گرفته بود و همان شد که «ماجرای پسر نوح» نقل مجالس شد.

منبع: وبلاگ من هم شیعه هستم